(*_*) با هم نخندیم *** به هم بخندیم (*_*) |
|||||||||||||||||
سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : sara & mobina
دیشب با داداشم نشستیم پای هندونه و جاتون خالی با قاشق تمام مغزش رو تراشیدیم و خوردیم ، بابام از اونور داد میزنه میگه : یه ذره هندونه بزارید بمونه روی اون پوست ، تا رومون بشه بزاریمش دم در؛ اینجوری مردم فک میکنن بُز تو خونه بستیم ...
ﻣﻦ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦﺩﺧﺘﺮﺍ ﺩﺭ نیاوردم: ﻣﺘﻨﻔﺮﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯽ …. ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﮔﻪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﻮﻥ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻩ
بنا به عامار جمعیتی ایران ... به هر پسر دو دوست دختر میرسه .... خدا شاهده ازش نمیگذرم اونی که حق منو خورده... :)
درسته که ما نسل سوخته ایم ولی باید خدا رو شکر کنیم چون با این اوضاع نسل بعدی قطعا جزغاله است
یه موقعی توی مراسم عقد سکه هدیه میدادن، بعد شد نیم سکه، بعد ربع سکه، بعد این سکههای یک گرمی و نیم گرمی «پارسیان» و این چیزا اومد ... عنقریب روزی فرا میرسه که به عروس و داماد فقط بتونیم بگیم "آفرین"
روزی به لقمان هیچی نگفتند. همینطوری ساکت نگاهش کردند. آخر خودش خسته شد و گفت: «از بی ادبان!»
پسره می ره خواستگاری یه دختری، بابای دختره می گه: نه ازت مهریه می خوام، نه خونه، نه ماشین، بیکارم بودی مهم نیست ... یه لپ تاپ می ذاره جلو پسره می گه: فقط فیس بوکتو بازکن ببینم!
اگه بخوای خلبان بشی، هزار جور مریضی داری ولی بخوای معافیت پزشکی بگیری، سالمِ سالمی! نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|